به گزارش مشرق، مطلب حاضر مروری است بر برخی خاطرات و لطایف حجتالاسلام قرائتی که آن را تقدیم خوانندگان عزیز میکنیم.
عزاداری حضرت مهدی (ع)
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم. روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هيئت طويريج میروند.
من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت شركت كرده و به سر و سينه میزدند؛ از جمله شهيد محراب آيت اللّه مدنى. از ايشان پرسيدم: راز اين قصه چيست؟ گفتند: سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمده بودند. در مسير راه حرم، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج میايستد. ناگهان مردم میبينند سيد بحرالعلوم عبا و عمّامه را به كنارى گذارده و به داخل جمعيّت رفته و ياحسين! ياحسين میكند.
طلبهها میروند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمیدهد. بعد از عزادارى میبينند سيد در آستانه غش كردن است، علّت اين حركت را میپرسند؟ سيد مىگويند: همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم، حضرت مهدى عليهالسلام را ديدم كه با پاى برهنه و سرِ بدون عمامه، در ميان عزاداران به سر و سينه میزند؛ من شرم كردم كه تماشاچى باشم.
پس از اينكه كتاب امامت را تأليف كردم، به حرم امام رضا(ع) رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى كه از حرم بيرون میآمدم، درهاى طلايى را بوسيدم امّا درهاى چوبى را حال نداشتم، ببوسم. به خود گفتم: كتاب امامت نوشتى، امّا امامت تو با طلا مخلوط است!
از قم به طرف تهران حركت مى كرديم كه نزديك پليس راه، وقت اذان و نماز شد، گفتيم: با بچه هاى پاسگاه نماز را بخوانيم و بعد وارد شهر شويم. همزمان با رسيدن ما به پليس راه و در حين بازديد از مسافران اتوبوسى، به خانمى مشكوك میشوند، مشخصات او را جويا میشوند، او خودش را به عنوان دخترخاله آقاى قرائتى معرّفى میكند. امّا از شانس بد او، ما از راه مى رسيم. دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشيمانى كرد.
بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى، با ماشين به راهپيمايى رفتيم. در راه ديدم مردم نگاه میكنند. يكى گفت: اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت میكنند امّا خودشان از ماشين پياده نمیشوند!.
ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه شديم. شخصى گفت: آقاى قرائتى غيبت شما را كردم، گفتم: اين قرائتى هم حقّه بازه، پياده راه میرود تا بگويد من آخوند خوبى هستم!!.
از من دعوت شد در بهشت زهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى كنم. گفتم: نگاه به مزار شهدا، اثرش از سخنرانى من بيشتر است.
سلام شهرتی
شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد، من جواب سلام او را دادم. وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد: اين همان آقاى قرائتىِ تلويزيون نيست؟ دوستش گفت: چرا. برگشت و اين دفعه محكم گفت: سلام عليكم.
گفتم: سلام اوّلى ثواب داشت؛ ولی سلام دوّم به خاطر اين بود كه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود.
خداوند شهيد مطهرى را رحمت كند. چون مرا مى شناخت و برنامه هاى مرا ديده بود، مرا به صدا و سيما فرستاد. به سراغ رئيس وقت صدا و سيما رفتم. وی گفت: تلويزيون جاى آخوند نيست؛ اينجا بازى نيست؛ مسئله هنر است.
گفتم: احتمال نمیدهى كه من معلّمِ هنرمندى باشم؟
دستور داد مرا به اتاقى بردند كه عدّهاى از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چيست؟
گفتم: من يك معلّم هستم و میخواهم درس بدهم. از اين لحظه تا دو ساعت میتوانم با حرفِ حقّ شما را چنان بخندانم كه نتوانيد لبهاى خود را جمع كنيد. ساعت گذاشتند و من برنامه بسيار شادى را اجرا كردم و بالاخره ورود من به تلويزيون مورد قبول آنان واقع شد.
شخصى از من پرسيد: آقاى قرائتى! آيا خودت هم از تلويزيون برنامه خودت را میبينى؟ گفتم: بله، خوب هم گوش میكنم. چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را میفهمم.
بُخل فرهنگى
منزل يكى از دوستان مهمان بودم. يادداشتهاى او را مطالعه كردم. مطالب خوبى داشت. از او خواستم از نوشتههايش استفاده كنم و در تلويزيون بگويم. گفت: نمیدهم. هرچه اصرار كردم گفت: راضى نيستم بنويسى. دفتر را پس دادم و از اين بُخل فرهنگى غصه خوردم.
منبع: حوزه نیوز